سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفته نامه آیینه یزد

روی خط آیینه شماره 391

یادها و اشک‌ها

سیدعلاءالدین آل داود
آیینه یزد - یادها و اشک‌هاسال‌ها پیش هر دو در کنار هم روی یک نیمکت سر کلاس درس می‌نشستند یادم نمی‌رود هر دو لاغر و رنجور بودند، در حالیکه مرتب سر کلاس درس در همه زمینه‌های درسی فعال و پر انرژی بودند اما در پس نگاه معصوم و آرام آنها دنیایی آکنده از درد و رنج بود.
بارها و بارها هر دو را می‌دیدم که همدوش و همراه از خانه‌های خود در آن سوی تپه‌های بالای ده وارد کوچه باغ‌های منتهی به مدرسه شده و آرام آرام به صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی انارستان‌های ده خیره شده بودند و در دل کوهسار رویاهای کودکانه خود به فقر پدر و رنج مادر و تفاوت‌ها و تبعیض‌های زندگی فکر می‌کردند.
یادم نمی‌رود روزی را که یکی از همکاران مقطع بالاتر سئوالی از درس ریاضی مطرح کرد تا حل کنم، از دانش‌آموزان خواستم که به مطالعه مشغول شوند تا من به مسئله فکر کنم. جعفر دو سه بار خواهش کرد تا مسئله را برای دانش‌آموزان هم مطرح کنم ولی چون عصبانیت را از چهره‌ام خواند سکوت کرد، به جواب که رسید سئوال را برای دانش‌آموزان نیز مطرح کردم جعفر تنها کسی بود که بدون معطلی به جواب رسید.
این موضوع به عنوان یک خاطره شیرین هرگز از ذهنم پاک نشده، جعفر از نظر مسائل آموزشی با کمی فاصله برتری نسبت به دوست خود همچنان در کلاس پیشگام بود هر دو بعد از پایان امتحانات نهایی رهسپار مدارس خاص گردیدند و گاه گاهی از احوالشان با خبر می‌شدم تا اینکه دوستش مدارج علمی را پله پله طی کرده و جز نفرات برتر المپیاد انفورماتیک کشور از دست مقام وزارت جایزه خود را دریافت نمود و پس از اتمام دوره دکترا از یکی از دانشگاه‌های داخلی با بورسیه دولت کانادا، عازم آن کشور شد و سرنوشتش چون بقیه المپیادهای کشور رقم خورد و هنوز هم هر از چند گاهی اینجانب را مورد لطف قرار داده و جویای احوالم می‌شود و...
سالیان نسبتاً زیادی بود که از دوست دیرینش خبری نداشتم و پیش خود می‌گفتم جعفر دعوت کدام دانشگاه خارجی را اجابت کرده و بدون سروصدا ترک دیار گفته؟ تا اینکه در یک غروب سرد پاییزی فریادهای «آقا آقای» آشنایی مرا به خود آورد وقتی خوب نگاه کردم چهره آشنا و تغییر کرده جعفر را دیدم و هر دو پس از احوالپرسی از بدی روزگار و سرنوشت انسان‌ها گفتیم.
جعفر برایم تعریف کرد تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوانده و به انجام امور کشاورزی پدر مشغول است
چون چهره‌ام حکایت از تعجب و پرسش‌های بی‌شمار داشت. ادامه داد که پدر روزی در خلوت خانه مرا صدا زد و گفت: که در اثر کهولت و بیماری قادر به انجام کارهای کشاورزی نیست و چون به جز این چند قطعه زمین کشاوزی منبع در آمد دیگری ندارد و... اشک‌های پدر هر دو را به سکوت، سکوتی معنادار وادار کرد،
سئوال کردم مشکل را با بهزیستی یا نهادهای مشابه دیگر در میان نگذاشتید؟
گفت: چرا بعد از تشکیل پرونده و رفت و آمدهای زیاد ما جزء خانواده‌های برخوردار تشخیص داده شدیم و این طور ادامه داد که توفیق اجباری سرنوشت مرا چنین رقم زد که به جای کلاس درس دانشگاه و زندگی مرفه‌شهرنشینی در روستا به کار کشاورزی بپردازم.
در حالیکه آرام آرام خورشید در پس کوه‌های مغرب پنهان می‌شد همراه با غروب آفتاب اشک‌های جعفر بر چهره رنگ پریده و غمگینش می‌غلتید و به زمین می‌افتاد، آخرین کلامش را چنین بیان کرد:«من ایرانی‌ام اما نمی‌دانم شهروند درجه دو و سه هم هستم یا نه؟!