طنز شماره 553
سر از گور برآوردن سردار
هنوز آخرین حروف خبر بالا را نخوانده بودم که گویا چهل سال است خوابیدهام ولی حیف زود صبح شد کاش ساعاتی که در اداره هستیم هم به این سرعت میگذشت خودم را دم دکان «شاطر عباس» دیدم درحالیکه نفر جلویی صف میگفت: دیروز تا حالا جوششیرین در خمیر نکرده، عوضش دو ساعت زودتر خمیر کرده است نان که گرفتم رفتم سراغ «حسن آقا لبنیاتی» که میگفت (ماستها را کیسه کردیم)! مثقالی آب نداره! این طرفتر ماموران سر پست همه واکس زده و اتو کشیده از اذان صبح به رتق و فتق مشغول بودند و از بینظمی ترافیک خبری نبود گویا ماست کیسه کردنها همهجا گیر شده باشد از سر «مخبرالدوله» تا میدان «توپخانه» صرافیها، ارز را ارزان عرضه میکردند همهجا آرام بود و بیصدا، یادم آمد قبض آب و برق هم ندادم رفتم بانک سرخیابان، تحویلدار با ادب و بدون اخم و ارجاع به خودپرداز فوری پول را گرفت و مهر را زد که یک شیر پاک خوردهای همزمان با توپ و تشر و رعدآسا فریاد میزد: پاشو، پاشو، که نیم ساعت دیگه آفتاب میزند بعدش هم با سرعت و بدو بدو برو برای صبحانه بچهها نان بگیر. من که هنوز در عالم خواب بودم نگاه به دستهای خودم کردم که نان گرفته باشم با سر و صدا گفتم مگه سردار نیامده نان نگرفته بودم که مجدداً با داد و فریاد شنیدم که میگفت: (خواب دیدی زباندراز) تو خواب پشت گوشهایت هم دیدهای فوری پاشو که شاید به جای «رضاخان قلدر» الان تو را مومیایی نکرده میاندازند بیرون، بچهها نان تازه میخواهند. بنده هم که ماستها را کیسه کرده بودم دوان دوان رفتم نان بگیرم!!!
زباندراز