طنز شماره 294
شورا در جابلقا
و اما به قصه جابلقا شویم که سرزمینی است در کنار سواحل مجمعالجزایر سراندیب روایت شده است: در عهد پیشینیان آن جا را مجلسی بود شورا نام که امور مهمه را بدان واگذار کرده بودند. راوی گوید ساکنان شورا خصوصیات بسیار باید داشته باشند اول ثابت قدم و آن این باشد که حرف بزنند و محکم گویند و امضای خود بس حرمت گذارند و این امضا باید ماندگار بماند.
اما در آن مجلس مشورتی برای چند نفری تا یک ساعت. و البته ساعت بعد حال دگرگونه میشد.
مثلاً تا 2 ساعت که عزم بر استیضاح بود پشیمان میشدند و به امور دیگر میپرداختند بعضی با یکدیگر سخن گفتن و اخبار اتفاقیه خواندن و چرتیدن پیشه خود ساخته بودند.
دوم آنجا را محلی بود که بر قوای دیگر نظارت کنند و روسا فرا خوانند.
ولی در عهد یکی از امرا آنجا تا حدودی رنگ باخته و هیبت کم شده بود. در پایان سالی هوس بود که با هم بگویند و بخندند و پس امیر را به بهانه سوال آنجا آوردند از جهت تفنن و او هم خندید و شنوندگان را مچل فرمود.
اما آن قوم متنبه نشدند و باز هوس شوخی کردند دوباره امیر وردی خواند آن عده ماستها را کیسه کردند ورد امیر بگم! بگم بود. که بر سر زبانها بود.
تا امیر میگفت بگویم گروهی تسلیم و سر به زیر میگردیدند.
از امیر پرسیدند کار شورا چیست؟
گفت: نمیدانم؟ اما هر چه در سینهها باشد اجرا کنیم. آنها سئوال کنند وزرای ما جواب میدهند و ما خودمان میدانیم چه باید انجام دهیم.
پس آنها که در راس امور بودند به پایین آوریم و ما خود در راس قرار گیریم.
اگر دوباره هوس شوخی کنند ما هم اهل شوخی هستیم.
ولی این بار میگویم: بگم تا آنها گویند ما را سر دعوا نیست و کار ختم به خیر شود.
زبان دراز