طنز شماره 323
خاطره
یادش بخیر، اون قدیمها رانندهای بود که بچهها و همکارانش لقب «نادربیغم» بر او نهاده بودند.
برای من سئوال بود این راننده خوش تیپ و نجیب ولی پرحرف و لاف زن را چرا «نادربیغم » میگفتند؟
تا روزی که قسمت شد با او به یزد بیایم هنوز از فلکه احمد اصفهان خارج نشده بودیم که گفت: لامصب ترمزم دو پا شده ولی این راننده، رانندهای است که میتواند بیترمز به مقصد برسد.
تازه کار که نیستم!!
اصلاً باید مدیریت کل خطوط را به من بدهند تا این خط یزد – اصفهان و تهران - اصفهان را سامان بدهم.
خلاصه نمیدانم از نائین گذشتیم که دیدم با دنده معکوس قصد کنترل ماشین را دارد. حدود عقدا بودیم که گفت: لامصب دنده جا نمیرود ولی راننده باید تجربه داشته باشد تا فرمان را کنترل کند.
به اردکان نرسیده بودیم که فرمان هم از جا در آمد. همه وحشت زده بودیم که چطور خود را از ماشین بیترمز و کلاچ و فرمان نجات دهیم که دوباره «نادرخان» به جای تدبیر، شروع به توصیف خود و دست فرمانش و اینکه کل رانندهها باید در محضر او شاگردی کنند، داد سخن میداد. ناگاه پیرمردی که مسافر ماشین بود فریاد زد:
خدایا ما را از دست «نادربیغم» نجات بده که با صدای مهیبی خودمان را وسط میدان قدس میبد داخل حوض یافتیم، جالب آنکه وقتی به هوش آمدیم از تخت بغلی صدای آشنای راننده بود که ادعای مدیریت کل خطوط را داشت و از هنر دست فرمانش زیر لب زمزمه میکرد!!
زبان دراز