طنز شماره 351
قصه بدون تفسیر
خان عموی مرحوم همی از گذشتگان داستان و افسانه روایت میکرد که سحری اندر حمام «میدان خان» یزد شدی. دیدی از مشتری تا دلاک و کیسه کش و مشت ومال کن همه [سم] داشتی.
بسی ترسید آب کشیده، نکشیده؛ غسل کرده، نکرده، که اگر هم غسل کرده بود از ترس عدم رعایت ترتیب باطل شده بود، بیرون دوید و شکایت نزد [استاد حمام] برد که امشب اوضاع منقلب است.
آیا جنیان محل حمام بگرفتی از صدر تا ذیل؟ گویا همه [سم] دارند.
استاد ضمن تکذیب و تقبیح حرفهای عمو جان، لُنگ حمام را دور دست خود گرداند و دستی بر سبیل کشید و گفت مبادا در این خیالات بمانی. هر چه زودتر از این محل دور شو!! برو کار کن تا امرار معاش کنی و محتاج خلق نشوی.
این قصه را برای زبان دراز زاده فضول گفتم که بترسد و بخوابد، سئوالات اضافه پیرامون مسائل مالی، اقتصادی نکند و پایش را در محدوده ویژه خواران و سلاطین شکر و میوه و آهن و... یعنی بعضی از واردکنندگان و صادر کنندگان به اصطلاح از شیر مرغ تا جان آدمیزاد نگذارد همین و بس!!
زبان دراز