طنز شماره 445
ماجرای عمو زادهام، قلی خان
زباندراز در عالم رویا دید که قلی خان با اوقات تلخ زنگ خانه را زد یاالله گویان وسط هال که رسید بیمقدمه گفت بخوان! گفتم سلام بفرمائید گفت چه سلامی؟ چه علیکی؟ آبروم رفت!
من صلاحیتم را رد کردند حالا در آبادی دین و ایمان و سابقهام زیر سوال رفته پسر کدخدا میگه فلانی چه کار کرده ببینید تو روزنامه چه نسبتی به او دادهاند! مگه بعله او هم!...
مادر بچهها دوید و یک لیوان آب سرد آورد و من هم تعارف کردم. نشست
گفتم: تا تو باشی همه جا نخواسته باشی حاضر شوی جو گیر نشی و بری تو صف ثبت نام!
گفت: زباندراز زخم زبان نزن به جان خودم عوضی شده اشتباه گرفتهاند... ناگاه مثل اسپند روی آتش پرید هوا.. و گفت هان... پسر عمو جان! آخرین باری که رفتم شهر وقتی بود که خودرو ثبت نام میکردند هان... بشه کامپیوتر اشتباه فرستاده فرمانداری. این چشم بی صاحبمان هم که کمی چپه، سرمان هم که کم مو است شاید گفته باشند چپ گرا و منورالفکر است!!.
هان... رفتم اعتراض کنم... ناگهان صدایی بگوشم رسید والده آقا مصطفی به فرزندش میگفت؛ مادر!! زباندراز را بیدار کن دوباره دارد هذیان میگوید، بگو بلند شود کمی آب به صورتش بزند!!
زباندراز