آمبرزا قلمدون شماره 122
رجب غنی پوریان !!
یکدسته از دوستان جوان تازه به دوران رسیده به بهانه فرارسیدن بهار در دامن طبیعت در جائی بس زیبا و خوش آب و هوا و درختانی سر به فلک کشیده با دلهای خرم جوانی در حالیکه آفتاب از نشاط آنها سبز و روشن و خندان بود سور و ساتی چیدند و خوشدل و خوشحال از آنهمه زیبایی حظی برمی گرفتند.
سفره را بر چمن گسترانیدند و گواراترین و خوشمزه ترین خوراکیها میل نمودند.ناگهان پیر مردی دهاتی با الاغش لنگ لنگان رسید وخاطرشان از یافتن موضوع تازه برای شوخی و خوشی پر از امید کرد.
یکی با صدای بلند گفت: این جوان!! حتماً با حیوان تک تازش از مسابقه برگشته است!!
دیگری گفت: روزه دار است و نمیتواند لب به غذا بزند!!
سومی یادآور شد: اگر با ما بنشیند اطوی شلوارش بهم خواهد خورد!!
بهر حال از این شوخیهای نیش دار هر چه توانستند در جانش فرو کردند پیرمرد جهاندیده و سرد و گرم چشیده به نزدیک آنها رفته خندهای کرد و گفت: اگر شما به ده من آمده بودید بهتر از این پذیرایی میکردم چه معلوم که من صاحب دهکدهای بزرگ و زیبا در سه فرسنگی این جا نباشم که از زیبایی و سر سبزی قابل قیاس با این مکان نیست یا صاحب گوسفند،دهها گاو شیرده نباشم بدانید مردم این منطقه مرا رجب غنی پوریان نامیده اند. آهنگ صدای جوانان تغییر کرد، لحنها عوض شد با اکرام و احترام پیرمرد را به خوردن غذا دعوت کردند و انواع اشربه و اغذیه به او خورانیدند.
پیرمرد غذای مفصلی خورد و در پایان گفت من نمک ناشناس نیستم و حق احسان را نداده نمیگذارم شما را نصیحتی پیرانه و پدرانه مینمایم که اجر دنیا و آخرت ببرید. همه کس را غنی پوریان تصور کنید و با همه به احترام و اکرام رفتار نمائید.اما من به خدا جز این لباس ژنده و الاغ لنگ در این عالم چیز دیگری ندارم!!!