هفته نامه آیینه یزد

طنز شماره 475

زبان دراز قصه می‌گوید!!

شب به خیر کوچولو، خدا بیامرزه مرحوم عموجان که قصه هاشون پر از دیو و پری و جن بود.
قسمشان هم (جون تو) بود، شاهدشان هم بی بی جان و خان دایی بودند که سه دهه پیش مرده‌اند در یکی از قصه هاشان هم که معمولا قهرمانش خودشان بودند می‌فرمودند: یک روز اذان صبح رفته بودم حمام وقتی تو خزینه رفتم دیدم یکی آنجاست، از حمام که بیرون آمد نگاهم به پایش افتاد دیدم: سم داشت فوری بیرون آمدم از ترس نشستم روی سکوی حمام تا، لیف و صابون بزنم.
وقتی دلاک شروع به کیسه کشی کرد دیدم دستهایش با دیگران تفاوت دارد فوری با سرعت بیرون آمدم و به استاد صاحب حمام گفتم چرا این‌ها سم دارند؟ او پاچه خود را بالا زده و گفت آیا این طورمثل من هستند؟!!
خلاصه خوانندگان عزیز عموجان از این قصه‌ها زیاد می‌گفتند. در حال نوشتن قصه دوم بودم که دوستم گفت راستی فهمیدی نجومی شده‌ایم ازحقوق‌های نجومی تا زمین‌فروش‌ها و خانه‌‌فروش‌های نجومی خلاصه از این نجومی‌ها کم نداریم شاید همانند افرادی که در قدیم در محله ما زندگی می‌کردند.
آخ ببخشید خاطره‌ی عموجان که سم دارها را دیده بودند هیچ ربطی به نتیجه گیری خاص زبان دراز نداشت اگر به جان زبان دراز باور نمی‌کنید دایی جان و بی بی جان شاهدند که صحیح و درست نقل قول می‌کنم و شاهد و سند هم دارم.

زبان دراز