شعر آیینه شماره 479
از داغ تو شد شکسته پشت خورشید
چو کهنه جامه را بدرید خورشید
به بام آسمان جوشید خورشید
برهنه سر برآمد مَه ز کهسار
چو بر بالای نیزه دید خورشید
چو هَل مِن ناصِرش بشنود خورشید
ز خجلت سر به خاک، آلود خورشید
در آن دشت بلا خیز ای دریغا
برهنه تن فتاده بود، خورشید
کنار علقمه دل خسته آمد
کمر از داغ او بشکسته آمد
کنار اکبر و بالین عبّاس
شه لب تشنگان بنشسته آمد
به سوی کربلا، آگاه آمد
دلش پر غم ولی دلخواه آمد
چو بوسه زد گلویش را تو گفتی
کنار آفتابی، ماه آمد
سالار حرم ز جای برخیز و ببین
افتاده علم ز جای برخیز و ببین
از داغ تو شد شکسته پشت خورشید
دریای کرم ز جای برخیز و ببین
لبهای تو تشنه بود و مادر بیشیر
یک جرعهی آب بس بُود کودک و پیر
من در عجبم چه پست حیوانی بود!
آن سنگ دلی که زد به حلقومت تیر
« محمدرضا دژآباد »