طنز شماره 592
اندر سفر مقام عالی وزارت آموزشوپرورش به یزد
آمدی جانم به قربانت ولی اینجور چرا؟!
یواشکی بیآنکه کسی بفهمد شنیدستم آن مرد اعتدالی که داشت بر قافله فرهنگ سالاری با همان روند و طریقت واعظی و نوبخت آنچنانی صاحب ایدههای طلایی حضرت مولانا سید محمدبطحایی (کَثَّرَاللهُ عَیالَهُ) سفر چند دقیقهای به یزد داشت ولی چنان تعجیل در رفتن نمودی که هنوز عرق استقبالکنندگان از پیشواز رفتن خشک نشده بود و استاندار جواب «عافیت باشد» یکی از معلق زنان را به خاطر عطسهای که در فرودگاه مرحمت نموده نداده بود. وزیر را اول جاده عوارضی پایتخت مشاهده کردند، گویا طیالارض نموده یا شاید همان مصلحت سفر یواشکی بعضی از سران به ایران در کار بوده (والله اعلم). علت را از یکی از عرفای طریقت فرقه که در یزد رحل اقامت دارد و هنوز به دارالملک نپیوسته پرسیدند: معلمان را از این آمد و رفت چه سودی رسید؟ گفت: شنیدند خبرش را!! پرسیدند: خبرنگاران را چه حاصل؟ گفت: بوی پذیرایی ولی در حد دیدنش از پشت در، زیرا مدیران هنوز خاطره عکس آن میز گل و میوه در ذهن دارند. پس امر موکد شده در پستو پذیرایی کنند خالی از اغیار فضول، باز پرسیدند میهمانان و مدعوین را چه رسید؟ گفتند: شیرینی عیدشان تامین از نوع مرغوب و ترمهی اعلا جهت روی میز پذیراییشان به یادگار از این سیمین ناهار (سمینار) هم گفته شده است. از آن عارف پرسیدند عمرت دراز باد! و پستهایت والاتر، مرشدا برگو، مر مریدان را، تو که ذکر همیشگی ندارم و بودجهای نیست بر لبانت جاری است از این رفت و آمد چه برداشتی کردی؟ و از سخنان وزیر چه فیضی بردی؟ گفت: مولانا بطحایی امر کرد مدرسهای بساز به سنت و سبک ایرانی. گفتم: به چشم اما اگر پس از این همه هزینه و اسراف پولی مانده باشد. در این حال زباندراز رانده شده گستاخی کرد و گفت: پس هیچ هیچ فقط هزینهاش بر دوشتان ماند گفت: نه در بین رجال عهد عتیقمان چند عشق دوربین و موبایل باز داریم که مدتهاست در خماری عکسند پس گردن کشیدند تا در عکسی باشند پشت سر وزیر و ردیف اول جلسه نشینند شکر خدا را این طبقه از خماری درآمدند. البته یکی از معلمان که چندی در حاشیه بود وسط آمد و خبر دیدار دم در ماشینی با وزیر را داد، بیآنکه جوابی بشنود او هم توانست قیافهای بگیرد به یاران و مژده حل مشکلات بدهد و یک عکس استقبال از وزیر هم به آلبوم اینستاگرام استاندار اضافه شد البته حیف که من در آن عکس نبودم مریدی گفت مرشدا بس است پس نعرهای مستانه از این همه میدستاورد زد و گفت غرق رحمت دریای لطف دولتیم بیش از این طاقت شنیدن کرامات نیست، بس است پس از شنیدن حکایت موفقیتها حال مریدان بسی خوش گشتی به سماع و سیمین ناهار خانقاه نوسازان، اندر شدی اما کلاغه به خونه نرسید. زباندراز نعره زنان به راه افتاد تا خود را به سلطانالآیینه برساند و سرودهای تقدیم کند: آمدی جانم به قربانت ولی اینجور چرا؟!
زباندراز