استادمان چگونه تا انتهای تباهی رفت
استادمان چگونه تا انتهای تباهی رفت
مجتبی شکوری- دکتر نجفی استاد ما در شریف بود. اگر یک ساعت قبل به من میگفتید تنها قاتلی که از نزدیک میشناسم، دکتر نجفی است حتما شماره ساقیتان را میپرسیدم.
اتاق نجفی برای من بریده از مکانیک و شریف، یک پناهگاه بود. ساعتها سخاوتمندانه میگفت و تحلیل میکرد و من هربار از هوش و قدرت منطقش حیران میشدم. نجفی باهوشترین استادی است که دیدهام. سر جلسهی امتحان میانترم، جای بچهها را برای این که تقلب نکنند خودش میچید و در پایانترم میگفت مثل امتحان قبلی بنشینید و در یک سالن 200 نفره اگر حتی یک نفر در جای قبلی ننشسته بود نجفی میفهمید. استاد ما میتوانست در آن واحد تلفن حرف بزند، همزمان چیزی بخواند و در همان حال چیزی را کامل گوش کند. میدانید، ریاضی خواندن در امآیتی شوخی نیست. این روزها شدیداً درگیر خواندن در مورد ماهیت روان و ذهن و تصمیمات انسانم. حیرت کردهام از پیچیدگی و پیشبینیناپذیری انسان. فرض انسان خردمند عاقل با تصمیمات منطقی برایم فروریخته و میترسم از خودم از خودمان. از من اگر بپرسید استادمان چگونه تا انتهای تباهی رفت پاسخ من «اعتماد به نفس بیش از حد» است. نجفی باهوش بود و متاسفانه این را «میدانست». همیشه حس عجیبی از کنترل کامل بر اوضاع داشت. همیشه همهی جوابها را میدانست. بر قلهی هوش و منطق نشسته بود و فکر میکرد آنجا جایش امن است. «ولی در این جهان، هیچجا برای فرزندان آدم امن نیست.» دکتر نجفی بیماری آدمهای مطمئن را داشت: مطمئن به خودشان، به هوششان، مطمئن به این که اینبار هم حلش خواهند کرد، مطمئن به شانسشان. من از آدمهای مطمئن میترسم. هیچچیز، از هیچ انسانی بعید نیست؛ و ما همه انسانیم. داستان استاد ما را که میشنوید، بدانید: «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» و اینقدر از خودتان مطمئن نباشید. ارسطو تراژدی را قصهی کسی میداند با همهی خوبیها و فضائل، که فقط «یک» عیب و رذیلت اخلاقی دارد و همان یک عیب لعنتی باعث سقوطش میشود. هرکس با چیزی از پادرمیآید و استاد مرا هوشش و اعتماد بیشاز حد به نبوغش ویران کرد. اما من و شما چهطور ممکن است خودمان را نابود کنیم؟ فکر کنیم آن «یک» رذیلت اخلاقی که شاید زندگی «ما» را تراژدی کند چیست؟ بترسیم از خودمان و بشناسیم بزرگترین دشمنمان را، «خودمان» را بشناسیم و اینطوری «مواظب» خودمان باشیم. دائم به لحظههای بعد از شلیک فکر میکنم. به اینکه استاد بعد شلیک گریه کرده است یا نه، بدن معشوق دیروز را بغل کرده یا نه؟ به هزار چیز و از عصر هزار بار با خودم خواندهام «تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم...».