طنز شماره 176
تذکره المقامات ریاست معارف دارالعباد
مقدمه :
این زبان دراز در هفتههای قبل بعضی از مقامات اجرایی استان را که آخرین آنها مدیر کل ارشاد بود جلوی آیینه نشاند، دوستان گفتند چراغی که به خانه رواست چرا به مسجد بریم، بنابراین تلاش کردم تا ریاست معارف دارالعباده را در برابر آیینه بنشانم شاید در این مورد گلهای باقی نماند.
این شما و صاحب این قلم کج و کوله یعنی زبان دراز یزدی و تذکره المقامات فی احوالات مولانا و مقتدانا الاطرافیان، الرضا الباغستانی ( کثرا.... امثاله)
امروز در تذکره المقامات استان سخن گوییم از سرآمد مبارزانی چون دلیران تنگستانی، آن که در برابر کویر بطالت به مانند بوستانی، آن دامن دامن گل ملاحت به قدر گلستانی، حضرت مولانا الرضا الباغستانی امیر الفرهنگ دارالعباده «طول ا.... زعامته».
گویند او یگانه دهر گشتی در کشف و جذب تلامذه خوش آینده، دردانه روزگار بودی در وعظ و خطابه و در جمع پیش دانشگاهیان بی افاده، و به نازک اندیشی و ریز بینی در امور فرهنگیان تحت الحمایه شهیر شدی.
روزی در عالم سیر آفاق و انفس بود که صدای حزینی به گوشش رسید:«به اندرون آی که تو هم از مایی» چون اندر آمد مرشدی دید با لهجه یزدی که در خانقاهش در حال مناجات است گویا به سان مولوی که به دنبال شمس میگشت آن پیر هم به دنبال مولانا باغستانی بود آن روز به اندرونی شد تا امروز بر اثر دعا و مناجات و مذاکرات سر بر امارت فرهنگ بر آورد. در احوالاتش در همان تذکره آمده وقتی که حکم امارت برای او نوشتند، چون خواست مشاور گزیند از(آل حسینیان)، ظریف ترین خلق را برگزید، خوش صوت و مرمرین پوست که بر روی یک سنگ صد چرخ زند!! روزی «شیخ خضرالدین» انیس الحضور پرسید مولایم به سلامت در تاریخ به کدام قبیله بیشتر ارادت داری گفت: آل عبدالمطلب و بنی هاشم، و دیگر آن طور که دیده اید کس نشناسم.مگر در حالت پای کوبان و دست افشان که از اتاق فکر درآیم و به دیگرانی میل کنم
از کرامتش آنکه جلسه بسیار گذاشتی و نظر گرفتی و عاقبت کار خود هر گونه خواستی عمل کردی او از آن دسته پارسایانی است که به شب علاقهای وافر داشت و مدارسش شبها روشن تر از روز بود ازیرا که کار روز در چشم نیاید و کار شب بیشتر بر زبان افتد.
عدهای که زبانشان لال باد درباره وی میگویند: از جمله هنرهایش آنکه علاوه بر لسان شیرین با ایما و اشاره هم «راز» به اهل «راز» گفتی و کرشمه کرامت و ظرافت در امور آموختی در حالیکه هر کس نکته به وسع خود فهمیدی گاهی آنچه بر لسان رفت و بر ابرو و چشم و حرکت دست و صورت دگر رود و اهل اشارت و هر کس بقدر خود حظ برد و بسیار امت که برسر کار روند. از آنکه نفهمیدند که صدا و تصویر هم آهنگ و تنظیم نشده است.
در رویای صادقه یکی از یاران سابقش آمده: وی «حاج علی زابلی» عارف فی سبیل الله و صادق مخلص، امیر ماضی فرهنگ را در خواب دید، در باغ بزرگی نشسته و او را با چشمک به اندرون میخواند. مولانا باغستانی را لرزه بر اندام افتاد از آن دعوت. گفت: میخواهی مرا به کجا بری و به چه کاری؟گفت: مژده بده که دعای حاکم دارالعباد در حقم اجابت شد و مرا مدیر کل بهشت خواهند ساخت. دست تنها خواهم ماند و چون ایام تو هم به سی رسیده بدان که به قول خود عمل کنند اما حیف که اداره فرهنگ و صنایع مستظرفه بهشت یک مدیر کل بیش نخواهد پس تو را برای معاونت میطلبم مولایمان برآشفت و گفت: این جا از پس تو آمدم سخت ازتو و باقیات بر جای مانده ات در رنجم مخصوصاً که در دم آخر محکم ایستادی و اثری از خود به جا گذاشتی که شاید هرگز جا پای تو نتوانم گذاشت آن جا مرا رنج نده راحت گذار و گرد مولانا «شهسواری» بگرد گفت: اتفاقاً او را به نوسازی مدارس و صنعت گری بردم پس شبانه روز در کار است و فرصت ندارد. مولانا باغستانی گفت: فعلاً از رفتن من خبری نیست مرشد و مرادی هم سفارش مرا نکرده است این قدر در مجالس و محافل پچ پچ نکنید دل شاد ندارید و امید نبندید زیرا عدهای بدنبال قاب عکس رفتهاند تا عکس مرا در قاب در کنار عکس دیگر مدیران باز نشسته گذارند ولی قاب یافت نمیشود و گرنه لحظهای نمیماندم.
از عجایب آنکه مولانا باغستانی روزی اهل خبر و روزنامه را جمع کرد اصحاب جراید گلایهها بسی داشتند که چرا حضرت اشرف، ما را در خور مصاحبت و مجالست نمیبیند گفت: مرا خداوند (آسایشی) داده که نیازی به شما ندارم.
«البته ایهام لطیف در آسایش بود که بعضی از شوخ طبعان و مزاح کنندگان گویند. مدیرصور اسرافیل است و خبرهای معارف را بازگو کند و عکس ماه رخ مولانا را اکثر مواقع با حواریون وی نشان دهد.»
یکی از اهالی خبر از مولایمان پرسید؛ ایها الرضا این رفعت از کجا یافتی ؟گفت:چه رفعتی مگر نمیدانید مدام که قیافهام را در جعبه جادویی نشان میدهند چه صدقاتی میدهم تا از چشم زخم حسودان در امان بمانم.
یاد آن روزگاری که در نظامیه خودمان بر تخت ناز نشسته بودیم با خدم و حشم، شیک و با ادب همه فرمانبردار و شاطر در خدمت تلامذه و من چون حاتم طایی خرج کردی و امور تمشیت نمودی ولی فردی تنگ نظر، چشم زخم زد و ما بدین جا گرفتار آمده ایم که نه آن خزاین پر بار و نه آن کارمندان پر کار، نه زمینه تحول و نه یارای( آمد و برد) هر کارمند که بینی، میخ میز خود را در جایی فرو کرده گویا پشت میز دخیل بسته وبا دیلم رستم هم از جای نجنبد و من خوف دارم آبرو و نام و نان سی ساله بر سر این کار گذارم خدایم مرا عاقبت بخیر کناد. در این حال آب در چشم آورد و اصحاب سخت بگریستند همگان را وقت خوش شد اما خیل عظیمی چشم براه تا قاب عکس خریداری شود و. . .
زبان دراز