سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفته نامه آیینه یزد

طنز شماره 600

تذکره المقامات شهردار بلدیه دارالعباد

گفته آمد در دهه اول رمضان‌المبارک 1440 اهالی بلدیه مبارکه دارالعباده موکب استقبال راست کردند و جارچی فریاد برآورد رویت شد سربسته و دربسته بودن خبر باعث شد، عده‌ای گمان کنند که دوباره ماه دیده‌اند یا عید شده است که تکذیب گردید و اصلاحیه دادند بالاخره حکم به نام «داور نظری اردبیلی» به مهر تایید و توشیح وزیر داخله ممهور شد و وی به یزد گسیل گردید. در همان منبع ذکر شده مولانا سفید به عنوان رییس و وکیل اول رعایای مُلک دارالعباده او را استقبال شایان کرد و فردای روز خلعت‌پوشی «داور» را گرد شهر گرداند. چون به اندرونی شورای شهر بازگشتند امر به خالی کردن محل از اغیار نمودند. رییس شورا گفت: نورچشمم! ما بسی مشکل داریم از پشه‌های فاضلاب در شمال شهر تا پیدایش تالاب پس از باران در کوچه‌ها و خیابان‌ها و زیر پل‌ها، از نبود جای پارک ماشین‌ها در خیابان‌ها تا در حال موت بودن اشجار پارک‌ها و تبدیل خیابان‌های شهر به پارکینگ بزرگ اتومبیل‌های سواری، از خطر بی‌آبی تا آبله‌رو شدن خیابان‌ها و تبدیل منظر شهر به مانند صورت «آبی‌بی قصه پر غصه شهر» بدین جا که رسید شهردار نو آمده از حال برفت و بی‌هوش گردید! در این زمان «عباسی» معمار شورا رو به رییس کرد و گفت: صاحب‌نظری آمده بود شهر را (هوشمندسازی) کند ولی هنوز از مشکلات شهر دو کلمه نگفته بودیم که از (هوش) برفت!! بانوی اول شورا دست بر بینی گذارد و گفت: هیس!! اینجا دیوارهایش موش دارد و موش‌هایش گوش! الآن در سایت‌ها عیب بر جوان آذری زبان گذارند که خدای ناکرده بیماری صرع دارد پس کاشف‌الاطبای شورا خبر کردند که بیا شهردار را ببین ضمناً کیف درمان نیز با خود بیاور. زبان‌دراز که عزم تبریک و مرحباگویی داشت با لباس محلی کامل شامل کت پلوخوری گشاد با شلوار کردی مشکی نو پرچین، عرق چین بر فرق سر و پیراهن سفید و جلیقه روی آن پوشید و گیوه‌ی سفید وارداتی از چین، به پا نموده پرچم حمایل کرده و دستمال یزدی به دست گرفته بود چون درها را بسته دید هیکل 180 کیلویی با دور کمر 200 سانتی خود را از پنجره به اندرون انداخت از بدشانسی زبان‌داز شهردار جوان و تازه وارد که غریب این شهر بود و زبان‌درازی با این قد و قامت ندیده و تازه به هوش آمده بود با دیدن این شمایل و عجله در گفتن تبریک و تهنیت دوباره در آغوش رییس شورا از حال برفت و زبان‌دراز چاره‌ای ندید جز این‌که فرار را بر قرار ترجیح دهد و در فرصتی کوتاه از محل دور شود و عاقبت شهردار منتخب را به دست گردآورندگان مدرک و دلیل علیه این و آن بسپارد...!

زبان‌دراز


طنز شماره 599

پمپئو! ول کن، پشه‌ها را بپا

شانس که نیست، نیست در حالی که آمریکا ناو «آبراهام لینکُلن» را به رخ می‌کشد و زیر سبیلش کشتی‌های اماراتی سوراخ سوراخ و آبله‌رو می‌گردد، حاشیه یزد مشکل پشه دارد هرکه بخندد الهی گیر یکی از آنها بیفتد. پشه نیست بمب‌افکن 52B است عمود پرواز نقطه زن محل اصابت اژدرش،‌ دماوند سبز می‌شود اما چون خورندگان و برندگان از فاضلاب در دسترس نیستند و منزل مدبران امور هم در محلی بالای خط فقر است و پشه‌ها هم توان طی طریق ندارند هنوز فکر اساسی نشده است. زبان‌دراز‌زاده فضول که یواشکی نوشته‌هایم را دید می‌زد ‌پرسید، مگر منابع و استخرها سرپوشیده نیست و مگر قرار به بازیافت آب و تهیه کود و درآمدزایی نبود که خوشبختانه یکی از پشه‌ها «دریل» خود را برگردنش فرو کرد درجا سه متر ورپرید در همان حال گفتم: چرا عزیزم بود لاکن نشد که بشود اما شنیدم قراره مشاور بگیرند و قضیه را با سمپاشی حل کنند یا گروهی در جمع پشه‌زنندگان حاضر شده و مشورت داده و مشورت بگیرند ضمناً پیشنهاد شده برای روحیه دادن با دف و تنبک البته بدون حرکات موزون بپرسند پشه‌ات گزید، کجات گزید و مضروبان پشه زده با رعایت شئونات و رعایت اصول اخلاقی محل را نشان داده و گروه دیگر که آماده به رکاب هستند با یخ درمان کنند. اوف اوف گزید نامرد پشه انگشتم را زد گویا مامور بود که ننویسم اوف اوف...!! ضمناً کم‌کم دارم حس می‌کنم که چرا بچه‌های دبستان‌های دارالعباد به جای «پمپئو» که از ناتوانی او با خبر شده‌اند می‌گویند: «پمپِ‌اَو» چون یزدی‌ها به آب می‌گویند «اََو»!!

زبان‌دراز


طنز شماره 598

زبان‌دراز راه علاج دردهای کهنه‌مان را پیدا کرد

با هیاهوی بچه‌ها داخل حیاط از خواب عصرگاهی پریدم از پنجره که بیرون را نگاه کردم زبان‌دراززادگان باز معرکه گرفته بودند و همگی ضمن بالا و پایین پریدن با دست‌افشانی و انجام حرکات موزون هماهنگ پا و دست در معیت کمر می‌خواندند (آقامون جنتلمن است جنتلمن) حالا بلرزون بابا، بنده هم با دم‌پایی کهنه و با یک لنگه اضافه به سراغشان رفتم گفتم: خجالت بکشید که ناگاه اخوی هم با لگد در خانه را کوبید و چماق به دست برای پاک کردن این لکه ننگ از دامن خانواده زبان‌دراز اقدام جانانه کرد و از خانه اخوی هم با شلنگ آب‌پاش به کمکمان آمدند و عموزادگان را سرکوب نمودند. در این حال اخوی‌زاده فریاد کشید عجیب نیست با یک دست زدن و آواز خواندن همه توجه‌ها به سمت ما و برای تنبیه‌مان جلب شد، ولی یکبار اینطور همگانی به ما نگاه نکردید. در این میان یک پیشنهاد خلاقانه به ذهنم آمد برای اینکه همه توجه‌ها به دانش‌آموزان کپرنشین و مدارس در حال تخریب جمع شود پیشنهاد می‌نمایم دانش‌آموزان زیر سقف ترک خورده آواز «معین» بخوانند که می‌گوید: کسی که فرش می‌بافد... جوانان مجرد و بیکار و در خانه مانده آهنگ «شماعی‌زاده» بخوانند که می‌خواند «واسه دختر شما خواستگارها آمده» این هم توجه به خانواده و هم ازدواج است. آن عده از معلمان و مدیران که زیر خط فقر نگه داشته شده‌اند اعم از شاغل و بازنشسته به جای جلسه و نامه و تجمّع و تحصّن در میان میدان شهر دایره زنگی بزنند و بخوانند: «گندم گل گندم ای خدا زحمت مال ما سودش مال آقازادگان» البته برای جلوگیری از ضرب و شتم توصیه می‌کنم آهنگ «بقیه بقو» از «تتلو» بخوانند نه حالا بلرزون بابای ساسی مانکن که اگر گفتند چرا این‌گونه خواندی عرض می‌شود: تتلو در انتخابات به دست سید محرومان آب توبه سرش ریخته‌اند. غرق در دنیای توهم و خیالات موهوم بودم که دوباره صدای «دامبلی دیمبل» شروع شد و یکی می‌گفت ساز شما ناساز است که ما با آن حرکات موزون انجام نمی‌دهیم اگر سازتان را کوک کنید با شما هستیم!!

زبان‌دراز


طنز شماره 597

درباره بازگشت دو شیر ایرانی بعد از 80سال!!

«پرسیکا» می‌آید همان سلطان جنگل‌های ایران که از بس اهمیت داشت روزگاری نقشه و نماد ایرانی بود و بر پشت، خورشید عالمتاب داشت و بر روی پرچم جا خوش کرده بود و در میان صلیب سرخ عیسویان و هلال‌احمر اعراب شیر و خورشید سرخ ایران تکتاز و خاص ایرانیان بود. القصه سلطان می‌آید اما این زبان‌دراز خدمت قبله عالم حیوانات عرض می‌کند: قربان آن یال و کوپالت و آن دم افراشته‌ات گردم بهتر است نیایی، اینجا خبری نیست. اینجا دیگر جنگلی وجود ندارد حیواناتش را هم آوردند در داخل شهر الان پفک و تخم آفتابگردان می‌خورند و به جای دوست و دشمن نشان آدم دوپای مغرور می‌دهند. شاید سلطان جنگل! شیر باشی اسمت هم کامران و ساکن لندن باشد قطعا مادر قبله عالم نفرین فرمودند که «الهی کامران، جژجگر بگیری ذلیل شوی کاسه چکنم چکنم دست بگیری» که قرار است موکب همایونی به ایران تشریف بیاورند و شما را ببرند باغ‌وحش همه برای دیدارتان بیایند و در اثر هجوم مردم پول و مال نصیب صاحب باغ‌وحش کنند ولی تو محتاج یک لقمه شکار از مال خودت باشی که ولی نعمتان با منت پرتاب کنند بعد هم پزش را بدهند گویند: ناشکری نکن اینجا امنیت داری ضمنا هویتت را بگیرند از کامران خان!! سپس یک اجنبیه‌ی ایرلندی بگذارند در حرمسرای همایونی تا جاسوسی قبله عالم جنگلیان را بکند دیر جنبیدی تو را هم جاسوس معرفی کنند لذا زبان‌دراز که روزی مثل آن‌جناب سلطانی دارای یال و کوپال و برو و بیایی همانند کامران داشت اما به نظر عده‌ای امروز در حد گربه زخمی پشم و پت ریخته لنگان و پای‌کشان سیلی‌خور بعضی از شغال‌‌صفت‌ها شده!! پس کامرانا! میا که تو را خوار کنند بمان در غربت، به موطن تو را شاهوار ندانند.

ارادتمند زبان‌دراز


طنز شماره 596

ملخ‌خوارگی و ماجرای بعضی از آقازاده‌ها!

وقتی جناب ملخ آن حشره خوش چشم و ابرو با دست و پاهای کشیده‌اش در عین ناز و کرشمه دسته جمعی و خانوادگی وارد جنوب ایران شدند مسئولان محلی و کشوری درحالی که چشمان شهلایشان را مالیده و خمیازه بلندی می‌کشیدند گفتند: سیل ملخ‌ها در راهند. وقتی مهمانان ناخوانده در حال خوردن و میل نمودن محصولات مابقی زمین‌های کشاورزی بودند که از هجوم سیل مصون مانده بود بعضی از مسئولان مذکور فرمودند با آمادگی کامل و به کمک تلمبه‌های دستی سمپاش، کشاورزان ملخ‌زده چنان سیلی به ملخ‌ها بزنیم که از جای خود بلند نشوند و در حالی که ملخ‌ها در حال زاد و ولد و تسخیر دایم اراضی و زمین‌ها بودند مسئولانمان گفتند: آمدند و خوردند و سوزاندند و ریشه‌کن نمودند ولی هشدار دادند ممکن است از سر شکم سیری و اینکه از ایران خوششان آمده تخم‌ریزی نمایند و برای همیشه در اینجا بمانند. در این حال یک روستایی بلازده با چهره آفتاب سوخته می‌گفت ملخ‌خوارگی برای ما عادی است. اینها برای خارجی‌ها بلاست برای ما آشناست اگر اینها حشره‌اند ما ملخ‌های آدم‌نما هم دیده‌ایم که آمدند و خوردند و بردند و جای آن را سوزاندند اتفاقا تخم‌گذاری کرده که به بچه‌هاشان آقازاده هم می‌گویند. هیچ سم و امشی و سمپاشی هم بر روی آنها اثر نمی‌گذارد. گویا صاحبخانه باید بگذارد و برود البته به ملخ‌خوارگی آنها زمین‌خواری، کوه‌خواری، مال مردم‌خواری، جنگل‌خواری، مغز و اعصاب‌خواری و همه چیز خواری هم می‌گویند اما زبان‌دراز می‌گوید: ملخ‌ها چشم‌های درشت و سیاه قشنگ دارند حیوونک‌ها عزیزند اذیتشان نکنید.!!

زبان‌دراز


طنز شماره 595

ورود ملخ‌ها برای تکمیل کلکسیون بلا!!

مدتی است از همان اول خروسخوان صبح که پیچ رادیو را می‌گردانم و می‌گوید اینجا ایران است صدای جمهوری اسلامی ایران و بعد سلام و صبح به خیر چون بنده هم جزو مردم عزیز هستم عادت کرده‌ام یک خبر جانسوز را بشنوم و خبرهای بی‌اهمیتی نظیر گرانی و تورم و کمبود کالا و خشکسالی و عدم نظارت و سخن تفرقه‌انگیز دشمن شادکن تا خبرهای مهم تازه روز، ازجمله پس از شلیک توپ سال نو و خواندن حول حالنا الی احسن الحال خبر نزول رحمت الهی شادمان کرد اما آمدن سیل و زلزله و احتمال فرو بلعیده شدن توسط زمین گوش دلمان را بدجوری نواخت!! البته که برای بنده بلازده و بلا دیده ایرانی عادی است و اگر بلایا برای همه لات است برای زبان‌دراز شکلات است (عین برخورد و گفته بعضی از مدیران و مسئولان حرف زدم) زیرا کم‌کم بلایا برای حقیر عادی شده است. همین صبح پنجشنبه خبر آمدن دسته جمعی مهمانان ناخوانده از شبه جزیره عربستان را شنیدم که ناخودآگاه و ناگهانی باصدای بلند گفتم: ملخ دیگر کم داشتیم زبان‌دراززاده که تازه نرگس شهلایش باز شده و با زحمت، راه بیرون آمدن از زیر لحاف پاره‌ پاره راه را یافته بود بعد از سلام توام با خمیازه پرسید و گفت: پدر عزیزم این ملخ چه می‌کند؟ گفتم: دسته جمعی به مزارع آباد و سرسبز حمله می‌کنند، می‌خورند و ویران می‌کنند بدتر آنکه تخم‌ریزی هم می‌کنند و... زبان‌دراززاده اجازه نداد حرفم تمام شود گفت اینکه چیزی نیست تکراری و برای مردم عادی است... پاسخ دادم زبان‌دراززاده عزیزکم! به خواست پروردگار و کمک مردم و مسئولان با اتحاد و همدلی این مشکل هم حل خواهد شد و همگان روسفید می‌گردند.

زبان‌دراز


طنز شماره 594

چه خبر از گوسفندهای خارجی؟!!

خبر رسید بالاخره اقلام و بسته‌های تعادل و تنظیم بازار بزودی به ما هم می‌رسد البته مثل همیشه براساس حروف الفبا به عنوان آخرین استان نوبت یزد می‌شود. ازجمله این اقلام مژده رسیدن گوسفندان بلوند و چشم آبی رومانیایی دُمداری بود که لهجه و بع‌بع کردنشان «تومنی» دو ریال با نوع نایاب ایرانی «توفیر» می‌کند. براساس این خبر و وعده دولت به عیال گفتم: زود باش آشپزخانه را بازگشایی نما، تارهای عنکبوت را از وسایل پخت‌وپز دور کن که بزودی مزه آبگوشت خارجی هم می‌چشیم. همسر بانو هم چشم غره‌ای رفت و گفت: برفرض گوشت ارزان شد با نخود و پیاز دانه‌ای پانصد تومان چه می‌کنی؟ القصه از این گفتگوی خانوادگی چند ماه گذشت گوشت که ارزان نشد هیچ پیاز و گوجه و نخود هم به قیمت گوشت تنظیم بازار رسید!! فعلا من ساده‌لوح مانده‌ام و وعده دولت و عیال که روزی دوبار گوشت‌کوب را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: کو آن گوشت گوسفند و بلوند چشم آبی رومانیایی؟ راستی آن عده از مسئولان که مشغول بررسی سیل (در کوچه علی چپ!!) هستند شما خبری از گله‌های گوسفند خارجی موعود دارید؟ شاید اشتباهاً!! به جای گورخرها زنده‌گیری شده‌اند و در آغل‌های حراست و حفاظت شده نگهداری می‌شوند تا دُم آنها به مرور زمان ریخته و دنبه‌دار شوند که در این صورت آبگوشتش چرب و خوشمزه‌تر می‌شود!!. پس صبر می‌کنیم البته به شرط دوام آوردن و پایین نیاوردن گوشت‌کوب توسط عیال بر سر زبان‌داز حقیر سراپا تقصیر.

زبان‌دراز


طنز شماره 593

هر سنگی که می‌آید برای پای لنگی است

وقتی عکس جناب سید محمد بطحایی وزیر محترم آموزش‌وپرورش را با چکمه و تا کمر در آب دیدم اول در دل ایشان را تحسین کردم که بارک‌ا... گلی به گوشه جمالت، از مسئولان دیگر عقب نماندی. بعد از آن یاد ضرب‌المثل بالا افتادم چو سیل هم که بیاید پایین شهر و حاشیه‌نشین‌ها را هدف قرار می‌دهد و کاری به آقایان و آقازاده و مسئولان ندارد. زیرا اولین درسی که آنها آموخته‌اند این است که «جایی نخواب که آب آرامش تو را به هم بزند» لذا خانه‌ها که چه عرض کنم کاخ‌ها را چند طبقه آن بالا بالاها می‌سازند. آیا در آمار و اسامی بلازدگان، سیل‌بردگان و خانه خراب‌شده‌ها اسمی از یکی از آقایان و آقازادگان هست؟ شاید هم بعضی از آنان در ایران نبودند و یا در خانه‌های ساخته شده برای روز مبادا به رتق و فتق امور می‌پرداختند. بگذریم. برگردیم به جناب بطحایی و چکمه و سیل و پای لنگ. معلمان دلخوش به وعده پرداخت معوقات تاپایان سال، لطفا نگاه به پای لنگ خود کنند سیل خورد به قوزک پایشان آیا تمام یا بخشی از معوقات را سیل برد؟ به هر حال سپاسگزاریم که در چنین مواردی اول سراغ معلمان می‌آیند و این ایثارگران را فراموش نمی‌کنند.

زبان‌دراز لنگ


طنز شماره 592

اندر سفر مقام عالی وزارت آموزش‌وپرورش به یزد

آمدی جانم به قربانت ولی اینجور چرا؟!


یواشکی بی‌آنکه کسی بفهمد شنیدستم آن مرد اعتدالی که داشت بر قافله فرهنگ سالاری با همان روند و طریقت واعظی و نوبخت آنچنانی صاحب ایده‌های طلایی حضرت مولانا سید محمدبطحایی (کَثَّرَاللهُ عَیالَهُ) سفر چند دقیقه‌ای به یزد داشت ولی چنان تعجیل در رفتن نمودی که هنوز عرق استقبال‌کنندگان از پیشواز رفتن خشک نشده بود و استاندار جواب «عافیت باشد» یکی از معلق زنان را به خاطر عطسه‌ای که در فرودگاه مرحمت نموده نداده بود. وزیر را اول جاده عوارضی پایتخت مشاهده کردند، گویا طی‌الارض نموده یا شاید همان مصلحت سفر یواشکی بعضی از سران به ایران در کار بوده (والله اعلم). علت را از یکی از عرفای طریقت فرقه که در یزد رحل اقامت دارد و هنوز به دارالملک نپیوسته پرسیدند: معلمان را از این آمد و رفت چه سودی رسید؟ گفت: شنیدند خبرش را!! پرسیدند: خبرنگاران را چه حاصل؟ گفت: بوی پذیرایی ولی در حد دیدنش از پشت در، زیرا مدیران هنوز خاطره عکس آن میز گل و میوه در ذهن دارند. پس امر موکد شده در پستو پذیرایی کنند خالی از اغیار فضول، باز پرسیدند میهمانان و مدعوین را چه رسید؟ گفتند: شیرینی عیدشان تامین از نوع مرغوب و ترمه‌ی اعلا جهت روی میز پذیرایی‌شان به یادگار از این سیمین ناهار (سمینار) هم گفته شده است. از آن عارف پرسیدند عمرت دراز باد! و پستهایت والاتر، مرشدا برگو، مر مریدان را، تو که ذکر همیشگی ندارم و بودجه‌ای نیست بر لبانت جاری است از این رفت و آمد چه برداشتی کردی؟ و از سخنان وزیر چه فیضی بردی؟ گفت: مولانا بطحایی امر کرد مدرسه‌ای بساز به سنت و سبک ایرانی. گفتم: به چشم اما اگر پس از این همه هزینه و اسراف پولی مانده باشد. در این حال زبان‌دراز رانده شده گستاخی کرد و گفت: پس هیچ هیچ فقط هزینه‌اش بر دوش‌تان ماند گفت: نه در بین رجال عهد عتیق‌مان چند عشق دوربین و موبایل باز داریم که مدتهاست در خماری عکسند پس گردن کشیدند تا در عکسی باشند پشت سر وزیر و ردیف اول جلسه نشینند شکر خدا را این طبقه از خماری درآمدند. البته یکی از معلمان که چندی در حاشیه بود وسط آمد و خبر دیدار دم در ماشینی با وزیر را داد، بی‌آنکه جوابی بشنود او هم توانست قیافه‌ای بگیرد به یاران و مژده حل مشکلات بدهد و یک عکس استقبال از وزیر هم به آلبوم اینستاگرام استاندار اضافه شد البته حیف که من در آن عکس نبودم مریدی گفت مرشدا بس است پس نعره‌ای مستانه از این همه می‌دستاورد زد و گفت غرق رحمت دریای لطف دولتیم بیش از این طاقت شنیدن کرامات نیست، بس است پس از شنیدن حکایت موفقیت‌ها حال مریدان بسی خوش گشتی به سماع و سیمین ناهار خانقاه نوسازان، اندر شدی اما کلاغه به خونه نرسید. زبان‌دراز نعره زنان به راه افتاد تا خود را به سلطان‌الآیینه برساند و سروده‌ای تقدیم کند: آمدی جانم به قربانت ولی اینجور چرا؟!

زبان‌دراز


طنز شماره 591

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد!

اگر کلام و عبارت‌های ماندگاری چون هاله‌ی نور و پاک دست‌ترین دولت تاریخ بشریت و... در کتاب‌ها و جراید به نام استاد محمود ثبت شد و اگر بزرگترین توپ‌اندازی تاریخ، نظیر عبارت: چنان رونق اقتصادی ایجاد می‌شود که در کتاب گینس به نام آشیخ حسن دیپلمات رقم خورد، قطعاً دوام آوردن به نام دکتر جواد آقا دیپلمات ثبت خواهد شد. ولی چه کنم اینجا ایران است و از قدیم گفته‌اند: «سکنجبین به جای درمان بر بیماری صفرا می‌افزاید» و «برعکس نهند نام زنگی کافور» ضرب‌المثل رایج ماست مثلاً در روزگار قدیم در محله ما می‌گفتند «کمند گیسو» دختر بی‌بی قمر همسایه مادرزایی سر مبارکش عین پشت کاسه‌های مسی قرمز و براق بود ولی خاله‌جون اسمش را کمند گیسو گذاشته بود. بعله عرض می‌کردم وقتی که تاریخ، برند «دوام می‌آوریم» را به نام وزیر امور خارجه خودمان ثبت کرد دل وامانده‌ی زبان‌دراز عین ارزش ریال ریخت در ته دره، گفتم خدا خیر گرداند تا بتوانیم دوام آوریم. به هر حال دیدید به مویزی گرمی‌اش کرد اینستاگرامی استعفا داد ولی پیش از ظهر فرداشب استعفا با خورانده شدن ته استکان آبغوره توئیتری استعفایش را پس گرفت. نگفتم بابا جان اینجا ایران است. مگر نمی‌شنوید دم به دم رادیو اعلام می‌کند: اینجا ایران است به این دلیل که شاید در اینجا صحبت از دوام آوردن وعده‌ی خوبان و وفای مهرویان تکیه بر سخن بعضی از مسئولان نتوان کرد نه امروز و دیروز. هشتصد سال پیش شاعر بزرگمان به فرمانروایش گفت: تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد...!!

زبان‌دراز