سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفته نامه آیینه یزد

طنز شماره 518

شطحیات ابن مفلس

ابن‌مفلس را در کوی (عدالت یزد) جنب تالار فرهنگیان بدیدند سر به دیوار گذارده و مناجات همی کند گوش فرا دادم، شنیدم می‌گوید: بارالها! روز قیامت مرا به عدالت حکم نکن به «غمض‌العین» بنگر و از گناهم درگذر چون «حسین» نامی به تهمتی یا تخلّفی گرفتار آمده بود اما برادرش حاکم بود و دوستانی داشت منعم و مکرم با وثیقه آنان و شاید قول وزارت کسان از بند رهانینندش!! یا چون «بقایی» که ریش‌ها در گرو رازها داشتند هرچند زبان‌درازی‌ها نموده و شکلک و ادا از خود درآورده بود قاضی صبر پیشه کردی گرچه وی قبلا به کمتر از این لودگی‌ها بر عطسه‌ای خلاف رسم، حتی متهم بی ادب را، بسیار سنگین متنبه کردی اما دل براین گمراهان سوزاندی و بر آنان رحمت کردی لبخندی زدی و مکافات گناهان به گذر زمان واگذاردی. الها من عقل در این بیابان از دست داده یاوه گویم تو به رحمت عمل کن که از عدالت همین نام «خیابان» ما را کفایت کند مثل دعوت‌شدگانی در آن مجلس «سور» که کباب خوردند و سهم ما بوی و دود کباب بود! در این حال ابن‌سلطان الآیینه! در رسید و به عتاب گفت:
این چه ژاژ است و چه کفر است و فشار
پنبه‌ای اندر دهان خود فشار
گرنبندی زین سخن تو چانه را
بادی آید بشکند آیینه! را

پس ابن‌مفلس را حال به خود آمد و گفت الهی شکر! خدایا عفو! که شطحیات بافتیم قصدی نداشتیم شکم تهی بود، فشار آوردی و جیب خالی، قلقلک دادی! دیگران بخورند و ما را طاقت نظاره نیست، کسی هم نداریم که ما را بر سر سفره «سور» دعوت کند و احسنت و آفرین گوید که به رتق و فتق امور مشغول بودیم و برای دل‌خوشی ما دعوت‌نامه‌ای به دستمان دهد. پس خداوندا! تو را که رحمانی مخاطب ساختیم تا بر زبان‌دراز بی‌نوا خرده نگیری!

زبان دراز

پی نوشت: شطحیات سخنان عارفانه است نه از روی عقل که در عین فوران عشق گویند عوام کفرآمیز خوانند و خواص عین توحید بی‌ریا- ژاژ یعنی بیهوده


طنز شماره 517

تغییرات آب‌وهوا

یادش به خیر، حال و آب‌وهوای قبل از انتخابات بهتر بود. غیب نمی‌گویم زیرا آن موقع بهار بود و اردیبهشت ماه، نه تابستان و تیر و مرداد با آن هوای گرم تابستانی. در این حال و هوای کویری، تفاوت را می‌توانید حس کنید مثلا در اردیبهشت صبح که از خانه بیرون می‌آمدی با دیدن «بابا برقی» و «عمو گازی» و «دایی آبی» به قول یزدی‌ها دلت «تو» می‌ریخت که آمدند تا قطع کنند اما هر سه می‌گفتند: نه عزیزم! آمدیم ببینیم کمبودی، نقصی هست تا مرتفع سازیم حاضریم روزی چندبار برای حل دیگر مشکلات شهری هم روی مبارک شهردار را ببوسیم. وقتی کوچولو می‌گفت: باباجان از بانکتون زنگ زدند، سکته درجا می‌زدی که حساب‌های تو و ضامن را بسته‌اند که با شنیدن نوای ملایم رییس و کارمند بانک آرام می‌شدی زیرا می‌خواست پیشاپیش تولدتان را تبریک بگوید. ضمنا می‌فرمود: پول نو یا وام اگر نیاز دارید مشغول‌الذمه هستید!! اگر نگویید. ای دل غافل چه زود گذشت هنوز نتایج انتخابات اعلام نشده، عرقت خشک نشده، صدات دورگه از بس داد زده بودی گوش آزار بود که تابستان رسیده!! اکنون می‌بینی! بابا برقی نردبان به دوش سرتیر برق رفته و فریاد می‌زند: فکر کردی مفت شده! ضمناً یکی هم کج شده جلو خانه‌ات درحال سفت کردن فلکه آب و آن یکی انبر به دست گاز را قطع می‌کند و با سروصدا می‌گویند: خجالت هم خوب چیزی است. مصرف که می‌کردی و جیک‌جیک بهاری‌تون که بود سرچهارراه آواز می‌خواندی و حرکات موزون انجام می‌دادی پول آب و برق و گاز و تلفن و عوارض خانه و ماشین را فراموش کرده بودی یا از مردم که بوق و دست می‌زدند نمی‌پرسیدی و یادآوری نمی‌کردی؟ باید حق و حقوق دولت را پرداخت کرد به هر حال الان من در حیرت تغییر آب‌وهوا و گویش و رفتار آدم‌ها بودم که همان کوچولو میگه: بابا! تلفن با شما کار دارد و می‌گوید از بانک است همان صدای چند ماه قبل است که می‌گوید: اگر تا ظهر امروز قسط ندادی به حساب خودت و ضامنت می‌رسیم مگر نمی‌دانی دوران بخور و دررو! تمام شد. همراه «اوسا محمود» هم اون چیز را لولو برد! مملکت و بانک‌ حساب و کتاب دارند تا می‌آیی بگی اون مولتی میلیاردها که...! می‌بینی تلفن قطع می‌شود مخابرات هم که فیوزش دم دستش است... راستی هوای اردیبهشت خیلی بهتر از مرداد نبود؟ جان زبان‌دراز غیب نمی‌گویم!!

زبان دراز


طنز شماره 515

الهی به درد لاعلاج مبتلا نشوید

پیری است و هزار درد به قول آن بزرگ (مصیبت بود پیری و نیستی) چشمتان روز بد نبیند برای درمان چشمم به مطب دوست چشم پزشکم رفتم تا هم دقت بیشتری کند و دیدارها تازه شود و حقیقتش پول ویزیت هم ندهم اتفاقاً یکی از آشنایان در مطب دیدم که نوبتش بعد از من بود دکتر چون می‌خواست درددلی باهم بکنیم. گفت: نفر بعدی، آن دوست موصوف وارد شد دکتر پرسید چه مشکلی دارید؟ گفت: دکتر من همه چیز را تیره و سیاه می‌بینم و تحمل دیدن آدم‌ها و چیزهای بزرگ را ندارم چکار کنم ناخوداگاه شب را وصف می‌کنم و شروع می‌کنم به کوبیدن بزرگ‌ها تا ریز شوند که بتوانم! ببینم! دکتر گفت بشین با دقت درون چشمت را ببینم بعد از معاینه گفت: شما دچار بیماری نادر (un see big) یا jealous یا به زبان خودمان مرض (بزرگ نابینی) مبتلا شده‌ای لذا توصیه می‌کنم حتما عینکت را عوض کن بعد چند تا کپسول ضد حسادت به تو می‌دهم صبح تا صبح قبل از خروج از خانه بخور و چند قرص که هم باید شب‌ها بخوری ضد انگل است که باعث شده با این روش خودت را مطرح کنی. ضمناً برو دنبال کار و کاسبی! تا توهم چیزهایی که دیگران دارند داشته باشی مریض گفت: توصیه‌های قبلی به چشم اطاعت می‌کنم ولی این فقره آخری را معذورم چکار کنم که حوصله سر کار رفتن را داشته باشم عمری کار نکردم. دکتر لبخندی زد و گفت این در تخصص من نیست ولی داروهای طبیعی و خوردن میوه‌هایی مانند سنجد و خرمالو در طب سنتی توصیه شده است!!

زبان دراز


طنز شماره 514

باباجان عصبانی شدند

خان عمو با حالت زاروگریان گفتند: بیا! که پسرم از دست رفت. با عجله که خدمتشان رسیدم گفتند: همه مشکلات زیر سر خودت است و مقصر می‌باشی بچه را گمراه کردی!! فریاد زنان ادامه دادند به ژل زدن مو و زلف آلمانی اصلاح کردن و شلوار جین و آستین کوتاه پوشیدن راضی شدم، نانم حرامش باد دستبند سبز و بنفشش هم هیچی این قصه تاسیس بانک چه بود!؟ گفتم عموجان اجازه بدهید با او صحبت می‌کنم که خودش وارد شد و گفتم چرا پدرت را اذیت می‌کنی؟ گفت: اذیت چی چیه؟ کار اقتصادی می‌کنم. این همه این‌وری‌ها و اون‌وری‌ها وارد اقتصاد شدند ما چرا نشویم؟ گفتم: کار عار نیست، خوب است ولی کانگستری و بانگ زدن دیگه نداریم!؟ خندید و گفت اشتباه شده سوء‌تفاهم است رفتم، سوپری، بقالی و آرایشگری بزنم صدتا مدرک خواستند و من را به ده محل از بهداشت تا اماکن و اتاق اصناف و صنف فرستادند بالاخره منصرف شدم دیدم تنها جایی که راحت و بی‌دردسر و بی‌نظارت می‌شود کار کرد بانکداری است سود خوب و بی‌دردسر هم دارد (بخور و در رو) هم عالی و معمولی شده! به پدر گفتم می‌خواهم موسسه و بانک تاسیس کنم بابا جان عصبانی شدند و این هیاهو راه انداختند!!

زبان دراز


طنز شماره 513

دومین وصیت مادرزن زبان‌دراز

علیا مخدره مادرزن به دیدار خصوصی احضار فرمودند و حقیر هم تا محضرشان شرفیاب شدم نصف عمر گردیدم و همه اتفاقات بد احتمالی که ممکن است نصیب یک داماد بخت برگشته‌ای همانند زبان‌دراز بشود در ذهنم رژه رفت تا اینکه لب به سخن گشودند ولی وقتی همانند گذشته نفرمودند همه داماد دارند ما هم داماد داریم نفس راحتی کشیدم. اوضاع دگرگونه بود سپس گفتند یادت هست هفته قبل وصیت کردم مرا با تشریفات و جای آبرومند که چشم همه خیره شود دفن کنید؟ گفتم: چشم. که فورا نگاه غضب‌آلودشان زبانم را باز کرد و گفتم بعد صدوبیست سال!! با عزت و شوکت اینها چه حرفی است که می‌زنید؟ من که قابل نیستم ولی آن باجناق‌هایم پیش‌مرگتان شوند درحال تملق و بلبل زبانی بودم که نگاه از صورتم برداشتند و به قاب عکس مرحوم آقاجان «پدر زنم» خیره شدند و گفتند خدایش بیامرزد خیلی تعصبی بود شصت سال زن و شوهر بودیم اسم من نمی‌برد که نامحرم نفهمد وقتی هم که کاری داشتند می‌گفتند مادر «بی‌بی» یا مادر «غلوم» خیلی دوستم می‌داشت نمی‌گذاشت پا آن‌طرف چهارچوب خانه بگذارم اشک از گوشه چشمشان پایین آمد و آهی کشیدند و گفتند ننه جان!! وقتی در آنجای گران‌قیمت مرا دفن کردی یک سنگ دشمن کور کن باکلاس و شیک می‌گذاری روی قبرم مبادا اسم و تاریخ تولد و نشانی بدهی که نامحرم چشمش بیفتد، همسر خدا بیامرزم غیرتی می‌شود و در آن دنیا اوقاتم را تلخ می‌کند. گفتم خدا نکند این چه حرفی است خوب خودتان بزرگ و مهم هستید شخصیت دارید الان مد شده می‌نویسند همسر فلانی. گفتم چشم واقعاً نمی‌دانم چرا دوباره اوقاتشان تلخ شد خدایا! چه خاکی بر سر کنم!! این حسادت و تقلید و چشم و هم چشمی تا بعد مرگ هم گویا ادامه دارد. خدا به همه دامادهای هم صنف و هم سن و سال زبان‌دراز صبر بدهد!! آمین.

زبان دراز


طنز شماره 512

وقتی ترامپ در تجارت زانو می‌زند!

از منابع غیرموثق شنیدم ترامپ وقتی فهمید که قصد دارند ساختمان کاخ سفید را مجدداً رنگ‌آمیزی نمایند او که خود را استاد تجارت می‌داند گفت شخصاً این مورد را پیگیری می‌کنم بنابراین مناقصه بین‌المللی بین چند شرکت برگزار کرد. در موقع باز کردن پاکت‌ها متوجه تفاوت نرخگذاری پیمانکاران شد. شرکت «چانگ هو» درخواست مبلغ 30 میلیون دلار کرده بود. شرکت «تکزاس کو» درخواست 70 میلیون دلار داشت ولی شرکت «رنگ کردن مردم و شرکا» درخواست 100 میلیون دلار نموده بود. نهایتاً ترامپ از هریک جداگانه نحوه قیمت‌گذاری را پرسید... اولی توضیح داد: 10 میلیون پول رنگ، 10 میلیون پول کارگر و دستمزد، 10 میلیون هم سود. شرکت دومی در جواب گفت: 30 میلیون پول رنگ، 20 میلیون پول کارگر و دستمزد، 20 میلیون هم سود شرکت، و اما‌ شرکت آخری که گویا قبلاً چند لابی کرده و پارتی هم پیش نموده و پول آبدارچی هم داده بود در پاسخ گفت: عدد و حساب و کتاب را ولش این ‌بازی‌ها را ما نداریم. قربان بیایید! تا با هم به تفاهم برسیم. اول بفرمایید یک چای باهم میل کنیم تا شما را با روش پیمانکاری خودمان آشنا کنم ببینید 35 میلیون حق مسلم جنابعالی به عنوان صاحب کار می‌باشد حقتان است زحمت می‌کشید البته 35 میلیون هم برای من که این همه تلاش کردم تا پیمان با شما ببندم و حق و حساب پول چای و نعل کردن اسب ترامپ بدهم. البته جان شما هدفم خدمت بی‌منت بوده پول چرک کف دست است خوب کار هم باید درست و قانونی و در جهت رفاه مردم انجام شود!! 30 میلیون هم می‌دهیم پیمانکار اولی تا کاخ سفید رو رنگ بزنه!!! راوی گوید اشک شوق در چشمان ترامپ حلقه زد و گفت من از قدیم عاشق کار به این سبک با بعضی پیمانکاران اینجوری صاف و پاکدست بودم...! واقعا از شما روش پیمانکاری را بهتر یاد گرفتم. با آن همه سابقه تجارت باید در برابر این نوع پیمانکاری زانو زد... ببخشید خوانندگان محترم من هم باید دست و پایم را جمع کنم که چرت‌وپرت نوشتن بس است صدای پای سلطان‌الایینه می‌آید بروم تا صد تا ایراد و بهانه نگرفته و جمله‌هایی را کم و زیاد نکرده و زبان‌دراز را از طنزنویسی پشیمان ننموده است!!

زبان دراز


طنز شماره 511

وصیت مادر زن زبان‌دراز!!

همراه با اهل و عیال دیشب افطاری منزل مادر زن بودیم پس از صرف افطار مادر زن شخصاً حقیر زبان‌دراز را مورد ملاطفت ملوکانه قرارداده و یک استکان چای تازه دم آورده و التفات را به اوج رسانده و زانو به زانوی حقیر نشستند. بنده وقتی با این نوع مهربانی‌های مشارالیها و «همسربانو» که دختر ایشان می‌باشد روبرو می‌شوم قلبم به تپش می‌افتد و دچار اضطراب می‌شوم چون بلافاصله امر شاهانه‌ای در پی صادر می‌گردد که باید معمولاً با سختی و مشقت مالی انجام دهم. در حالت اضطراب بودم که ایشان مهربانی را به اتم وجه رسانده و فرمودند: پسرم! مگر وسایل و لوازم و یخچال خانه و لیست اموالت کمتر از مهندس، شهردار، سردار و دکتر و دیگر همسایگان است؟! مگر تو هم مثل آن بزرگواران با اشرافی‌گری و رانت‌خواری مخالف نیستی؟! مگر حامی محرومان نمی‌باشی؟! گفتم البته حاج خانم همه اینها درست می‌فرمایید با خود زمزمه می‌کردم: ای کاش قند افتاده بود در گلویم و خفه شده بودم و تصدیق نمی‌کردم. مادر زن لبخند رضایتی زدند و گفتند: خیالم راحت شد حالا یک وصیت دارم بعد صدوبیست سال! که ان‌شاا... زنده هستی و من خدای نکرده مردم! مرا با احترام تشییع کرده داخل حرم امامزداه جعفر یا حضرت سیدجعفر یزد دفن کنید! آیا متوجه دلیل اضطراب من پس از مهربانی‌های کم‌سابقه شدید؟ از کجا دویست میلیون تومان، حتی یکصد میلیون تومان دارم ضمناً نمی‌دانم چرا مادر زن من هوس وصیت کرده است! فعلاً دعا می‌کنم الهی پیشمرگشان شوم اگر همطرازی حقوق براساس قولی که دولتمردان یازدهم و دوازدهم هم داده‌اند برقرار گردد باز این تق‌ها به آن توق‌ها نمی‌خورد!!

زبان‌دراز


طنز شماره 510

ماجرای دوربین‌ها و پیامک‌ها!!

زبان‌دراز با شنیدن خبر نصب یکصدوپنجاه دوربین که سراسر شهر بدون پلیس را خواهد گرفت و با هر تخلف ظرف چند ثانیه آن را برای متخلف پیامک می‌کنند دچار بیماری روانی (دوربین زدگی حاد یا خود را در معرض دید قرار دادن) گردیده است. خوانندگان محترم نفرمایند زبان‌دراز سابقه پریشان‌گویی داشته علاوه بر آن گرمای تابستان و تابش آفتاب هم مزید بر علت شده است. دیگه چه می‌شود خدا عاقبت سلطان‌الاینه را به خیر کند و صبر جمیل عطا فرماید می‌خواهم ماجرای رویای خود را برای خوانندگان توضیح بدهم در عالم خواب دیدم در خانه برای زبان‌دراز پیامک اول آمد، دکمه یقه‌ات را ببند مواظب باش بسم‌ا... هم نگفتی، سر کوچه ترمز گرفتی وسط راه، پیامک سوم رانندگی می‌کنی آیا پیاده‌رو و ماشین بغلی را می‌پایی؟ پیامک چهارم دوربین بالا درخت را دیدی ندیدی ولی او تو را دید، پیامک پنجم سرنشین ماشین روبرو هم دامادت بود که مادر زنت را می‌برد برساند در خانه‌ تا با میهمانان دم افطار همراه با بچه‌ها حضور داشته باشند، پیامک ششم خیر باشه عطسه که می‌کنی دستمال جلو دهانت بگیر، پیامک هفتم مراقب باش مثل اینکه یک چیزی زیر لب گفتی آن راننده ماشین بغلی که نگاهش کردی و لبخند زدی برای همسر محترمه و مادر خانمت ارسال شد و در نهایت صدای جیغ ترمز. روایت کرده‌اند اطلاع موثقی از زبان‌دراز تا ساعت مخابره خبر جدید بدست نیامده است...!!

زبان‌دراز


طنز شماره 509

تکلیف بز گم شده معلوم نشد

دوران ما قبل تاریخ درباره سرگذشت مردمان بلادی واقع در پشت کوه قاف آمده بود مقرر گردید بعد از مراسمی یک راس بز تقدیم برنده مناظرات کنند. در آن روزگار چند داوطلب راه رضای خدا حاضر شدند که به مردم خدمت کنند چون این عده از اکابر قوم بودند باید در مناظره شرکت می‌کردند. زمان زیادی نگذشت که اوضاع دگرگون شد و در مناظره‌ها به جای محاسن، معایب یکدیگر برملا می‌کردند تا جایی که از حد تهمت و افترا هم گذشت وقتی داور میدان، سوت پایان مناظره را زد پیرمردی که ساده‌لوح می‌نمود فریاد کشید: صبر کنید، نیم‌ساعت دیگر مناظره ادامه پیدا کند تا تکلیف بز مفقوده من هم مشخص شود. حضار رگ غیرتشان به جنبش درآمد و پیرمرد را تقبیح کردند که این سخن نه سزای ریش‌سفیدان است. پیر راه خود را گرفت و با حسرت می‌گفت نفهمیدیم بز ما را گرگ‌ها خوردند یا دیگری برده‌ است. زبان‌دراز را عقیده بر این است که تاریخ جدید از خجالت چیزی در آن باره ثبت و ضبط ننمود!!!

زبان‌دراز


طنز شماره 508

حیف شد تمام شد!!

چه شب و روزهایی بود باقرخان فریاد می‌زد اسحاق جان آرام، سرجایت بنشین، ابراهیم وعده می‌داد و پول سرانداز و پاانداز شاباش می‌داد گویا شیخ حسن چهارسال یکبار ماموره به اون یکی تذکر و یک لقب بهش بدهد. تیتر روزنامه‌ها خودش یک جوک با چهار سال خنده است (آخر هفته روحانی رفته) و بالاخره بعد از ساختن صدها چاقوی بی‌دسته یک حرف درست زد نه به دروغ و رانتخوری و اشرافیت که اتفاقاً این چاقو دسته داشت راستی جراید و سایتهاشان عجب هواشناسی و پیش‌بینی وقوع حوادث غیرمترقبه‌هایی می‌کردند مثل توفان مازندران، سونامی ایلام، سیل تهران که خدا را شکر هیچ‌کدام محقق نشد فقط همان نسیم اعتدال و شمیم اصلاحات آمد آخرش هم که اخلاص نبود خنده شد. عده‌ای هم از زیر بیرق امام(ع) آمدند و با آهنگ «تتلو» رفتند حیف شد تمام شد. زود بود، داشتیم کلی خوش می‌گذراندیم در شهر خودمان هم عکس‌ها و ژست‌ها کلی تفرج و تفریح بود مخصوصاً عکس بعضی از بانوان که وقتی ستادشان می‌رفتی مثلاً می‌خواستی تعارف کنی می‌گفتی ماشاا... نوه یا دخترتون کاندیدا شده‌اند!! نگاه تند می‌کردند و جواب می‌دادند راست می‌گویند زبان‌دراز خرفت شده جواب می‌دادم: عجب خودم هستم!! خلاصه زود تمام شد حیف که تمام شد!!

زبان‌دراز