سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفته نامه آیینه یزد

آمیرزا قلمدون شماره 108

پوشه سبز !!!

پدر بزرگ در یکی از شب‌های زمستان یک روز زندگی خود را اینگونه برای نوادگانش تعریف کرد:
آن روز صبح با یک پوشه سبز رنگ محتوی چند نامه از ادارات مختلف برای انجام مرحله نهایی کارم به سازمانی مراجعه نمودم مدیردفتر رییس تا مرا با پوشه سبز رنگ دید از جا بلند شد. بی نهایت احترام گذارد و بدون رعایت نوبت به اطاق مدیر راهنمائیم کرد که باعث حیرت و تا حدودی اعتراض مراجعین گردید و من نیز جدا از این همه تعارف بی نوبتی خجالت کشیدم زیرا می‌دانستم عده‌ای از صبح زودتا کنون در انتظار نشسته‌اند.
همه‏ی نوشته...

آمیرزا قلمدون شماره 105

هدیه به داماد از بزغاله خالدار تا ماشین راهوار!! 

 اما ناقلان آثار و طوطیان شکر شکن شیرین گفتار چنین نقل کرده‌اند که در روزگاران قدیم همانگونه که در تواریخ نگاشته‌اند در این سرزمین افتخاز آمیز سرفراز اقوام مختلفی می‌زیسته‌اند که برای هر یک آداب و رسوم خاصی بوده است ازجمله دو طایفه آق قویونلو و قره قویونلو را رسم براین بود که چون خواستند دختران و پسران خویش را عروس و داماد نمایند هیچ یک از زوجین مجاز نبودند تا پایان مراسم کامل عقد وازدواج همدیگر را ببینند پسر در خیال خویش عروس را سرو قدی قمر چهره می‌انگاشت و دختر داماد را یک بلند بالا مجسم می‌نمود برای اولین بار یکی از افراد ایل آق قویونلو بزغاله خالدار که در آن زمان با ارزش بود به تازه داماد خویش هدیه داد و این رسم از آنجا پا گرفت از قضا پسر فریدون خان دختر رستم بیک را قرار ازدواج مقرر گردید پس از انجام مراسم معمول بنا به شیوه دیرینه هیچ کدام یگدیگر را هرگز ندیده و چون هر دو از سران قوم بودند پرنده خیال را گستره بیشتری بود و در آخرین مرحله رستم بیک علاوه بر بزغاله خالدار اسب سفید راهواری را نیز به داماد پیشکش نمود در آن دم که نقاب از چهره دختر برآوردند داماد با چهره‌ای عبوس و بسیار کریه المنظر رو به رو گشت بدون درنگ براسب راهوار سوار گشت و لحظه‌ای در برابر جمعیت ایستاد و به همه میهامانان ومیزبانان خوشامد گفت و آنگاه رو به رستم بیک نموده و چنین گفت پدرزن عزیز ما را همین اسب راهوار هدیه ایست بس شاهکار!!
 آنگاه با سرعت تمام ازمیان جمعیت گذشته و از آنجا دور شد و تا پایان عمرهیچ کس از او اطلاعی نیافت!!!
 آیا سویچ بعضی از ماشین‌های راهوار به همین منظور تقدیم تعدادی از دامادها می‌شود!!


آمیرزا قلمدون در آیینه

نامه‌ای به سبد کالا !!!

سبدجان عزیز: سلام عرض می‌کنم آرزو دارم حالت خوب باشد از احوالاتم جویا شوی ملالی نیست به جز دوری از فیض حضورت که آن هم امید می‌رود هرچه زودتر دیدارها تازه گردد.
اما، سبدجان: من و دوستانم از تو گله هایی داریم که هیچ انتظار نمی‌رفت بین ما و تو این مسائل مطرح باشد.
سبدجان: در اولین دوره ات اجناس بُنجُل و ته مانده‌های بازار و چای بال که هنوز در همه خانه‌ها موجود است به ما خورانیدی ما را تا سرحد امکان درجامعه حقیر کردی مدتها بعضی از مقامات مسئول را جهت پیگیری و دلخوش کنی، سرگرم نمودی دستت درد نکند آخر مگر ما چه هیزم تری به تو فروخته بودیم؟ و یا چه دست نشسته‌ای در سبد تو کرده بودیم؟
سبدجان:در دومین دور هم وضع تو بهتر از اول نبود اگر کمی هم مهمتر بود چنگی به دل نمی‌زد.
سبدجان:اصلاً ماخیال می‌کنیم اسم اصلی تو 3 بَد بوده است خوبی در تو وجود نداشته زیرا در دفعه سوم هم که قرار بود در ماه مبارک رمضان به دست ما برسی و اسمت را سبد کالای رمضان گذارده بودند دوباره چطور شد که در آخرین روزهای ماه مبارک آن هم به صورت نیم بند خودت را نشان دادی؟ به قول مشهور
«دو بار» بدی کردی ودیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بارنکردی
آخر می‌دانی ما 8 سال بر سر سفره انتظار نظام هماهنگ نشسته ایم و کاملاً رمق مان گرفته شده است امسال با وعده، وعیدهایی که داده شد فکر می‌کردیم با خوردن محتویات سبد کالا در موقع سحر و افطار رمقی خواهیم گرفت و توان آن را خواهیم داشت که احکام خود رادریافت نمائیم اما سبد جان تو قصور کردی کوتاهی نمودی و نسبت به همه ما کم لطفی روا داشتی.
در این حال هم باید محتویات تو را به نیت قضا بخوریم که ثواب ادا را نخواهیم داشت و هم هنوز بر سر خوان اجرای نظام هماهنگ به انتظار بنشینیم و قضاو قدر را نظاره گر باشیم.
به امید جواب نامه همراه با مرغ و کره (یا گوشت تایلندی)


آمیرزا قلمدون در آیینه

زندگی کردن با زنده ماندن فرق دارد

مش غضنفر که بچه‌های محل او را دایی غضنفر می‌نامند و به اصطلاح سخنگوی محله می‌باشد و هر چند گاه در کنفرانس خبری که در سر گذر تشکیل می‌شود داد سخن می‌دهد بیش از شش کلاس ابتدایی سواد ندارد اما بی نهایت دقیق و نکته سنج و حراف است. دیروز در مورد خرید میوه خانه اش صحبت می‌نمود او گفت چون مهمانان شهرستانی داشتیم طبق دستور«عیال مربوطه» به میوه فروشی رفتم مقداری گلابی، هلو و شلیل که در پیشخوان‌های فروشگاه موجود بود جدا نموده و برای محاسبه به جایگاه مراجعه نمودم. فروشنده هر یک از میوه‌ها را مورد بررسی و بازبینی قرار داد و موقع حساب علاوه بر قیمت‌های سر سام آور مبلغ 3000 ریال به عنوان حق فنی منظور نمود داشتم شاخ در می‌آوردم که خود فروشنده اظهار داشت آیا بازبینی مرا مورد توجه قرار داده اید یا خیر؟ گفتم: البته، ایشان گفت: این مبلغ حق فنی ماست که گلابی به جای سیب و هلو به جای شلیل و. . . نباشد چون طبق تصمیمی که در منزل گرفته اید آنزیم هایی در بدن ایجاد شده که اگر خدای ناخواسته اشتباه گردد ویتامین‌ها‌ی موجود با آن آنزیم‌ها سازگاری ندارد و ایجاد مشکل و بیماری خواهند نمود. لذا این حق فنی از اهم ضروریات است!! به فروشنده گفتم ماشاءا. . .، هزار ماشاءا. . . شما که در فروش میوه‌ها سود کلانی عایدتان می‌شود و بعلاوه شغل شما این بازبینی را برای محاسبه ایجاب می‌نماید دیگر حق فنی چه صیغه ایست؟
ایشان در جواب گفت صیغه نیست و رسمی است!!! گفتم پس اگر بطور شبانه روز حداقل 100 مشتری داشته باشید معادل چند ماه حقوق یک کارمند رسمی در آمد فنی شماست. ایشان در جواب گفت: ببین جانم ما باید زندگی کنیم و زندگی کردن در شرایط موجود هزینه سنگینی دارد اما کارمند باید زنده بماند و با خوردن لقمه‌ای نان و لیوانی آب زنده خواهد ماند!! در این جا بود که مش غضنفر که مرد رقیق القلبی بود آهی کشید و زمزمه کنان دو مرتبه گفت: آری زندگی کردن با زنده ماندن فرق دارد!!! آری زندگی کردن با زنده ماندن فرق دارد!!!


آمیرزا قلمدون شماره 88

به شرط این که قبل از 1379 باز نشسته نشده باشند!!!

آن روز خانواده 2 نفره بابا صفر پیرمرد 67 ساله هوس کله جوش نمودند کبری خانم همسر بابا صفر که تبحّر خاصی در تهیه آن غذای مطلوب داشت با سیر و پیاز و مغز گردو و کشک و نعنا داغ کله جوش خوشمزه‌ای تهیه نمود که پر خوری باباصفر همان بود و دل درد شدید او همان !!
عصرآن روز باباصفر را به مطب دکتری متخصص بردند که بر درو دیوارآن تبلیغات مطلوب از قبیل بردهای تخصّصی، خاموش نمودن هر گونه تلفن جهت دقت در معاینات، دادن حق ویزیت، نوبت حداقل 6 ماهه وغیره جود داشت.نظر به شدت درد باباصفر حاضرین در اتاق انتظار اجازه دادند فوراً برای معاینه و معالجه به اتاق دکتر برود جناب دکتر پس از معاینات لازم شروع به نوشتن نسخه نمود. اولین رقم دارونوشته شده بود موبایل آقای دکتر بدون صدا حضور شخصی راجهت صحبت اعلام نمود که آقای دکتر بلافاصله گوشی را برداشته و باب مذاکره باز گردید آن قدر مذاکرات جذاب و جالب می‌نمود که قلم آقای دکتر به روی دفترچه به نگارش پرداخت.
لحظه‌ای که مجدداًً موبایل اعلام حضور شخص دیگری را نمود که باز همان وضعیت اولیه منتها جذاب تر و شیرین تر و بانگارش بیشتر انجام پذیرفت پس از پایان مذاکرات جناب دکتر از شادی و شعف در پوست خود نمی‌گنجید بلافاصله دفترچه را مهر نموده و به خانواده باباصفر تحویل داد و آنها به گمان اینکه نگارش‌ها اقلام دارو بوده است، شادمان ازمطب دکتر بیرون آمدند .
پس از مراجعه به داروخانه این مطالب روی برگ دفترچه به چشم می‌خورد :
قرص آسپرین 20 عدد بعداز هر غذا.
زمین قلهک 500 متر دو نبش از قرار متری 000/000/50 ریال.
دو کمپرسی ماسه برای ساختمانهای ولنجک.
یک کامیون 18 چرخ آجر روکار آفتابی.
دکتر دارو ساز در حالی که به شدت می‌خندید گفت ببخشید به جز قلم اوّل بقیه را ما نداریم. لطفاً به بنگاههای معاملاتی ملکی و کوره پزخانه‌ها مراجعه نمایید !!!
و آنگاه عین اقلام مندرج را با صدای بلند برای مشتریان خواند. صدای قاه قاه خنده فضای داروخانه را پر کرد آنگاه به طوریکه همه متوجه نشوند به دستیارش گفت این سومین نسخه این چنینی جناب دکتر.... می‌باشد؟؟
آقا فضل الله که مرد شوخ طبعی بود و متوجه شده بود گفت: خدا را شکر که زمین هم ،جز اقلام دارویی و بیمه، درآمده است. آیا به ما هم زمینی می‌رسد؟!
کارمند باز نشسته‌ای که در داروخانه نشسته بود گفت: قرار است به بازنشستگان زمینی به مساحت 2×1 متر مربع بدون پرداخت فرانشیز داده شود !!
البته به شرط این که قبل از 1379 باز نشسته نشده باشند!!!