شعر آیینه شماره 525
شاید باران بزند حصر آتش شکند
نوحه هیئت عزاداری امامزاده جعفر یزد
تاسوعای سال 1396
شاید باران بزند حصر آتش شکند
خشم طوفان ببرد ظلمت دنیا را
بر دارها قامت روز، بیدادگر زنده هنوز
بردار ای باده فروز، رایت الا را
خورشید شد سایهنشین
کفتار بر منبر دین
لرزاند بیداد یزید
عرش معلا را
اسلام غارت شده است
با کفر بیعت شده است
غفلت عادت شده است
دیدهی بینا را
روز و شبها گذرد ظلم از حد میگذرد
مشکی باید بخرد حرمت دریا را
رودی خشکیده دهن، دستی افتاده ز تن
چشم خون مینگرد همت سقا را
بزم بوزینه چراست
خورشید بر نیزه چراست
تقدیر اینگونه چراست
عترت طاها را
آزادی زنده به گور
بیداری سهم قبور
سر داد سر کنج تنور
قصهی یحیی را
فصل مهمانکشی است
تا هست باورکشی است
فهمی کو تا بدرد پردهی رویا را
حبس است در سینه نفس
تنگ است دنیای قفس
آزاد خواه از همهکس دولت فردا را
دنیا، دنیای بلا بزم تزویر و ریا
دیریست با دست قضا زاده ستمها را
این کیست بر نیزه سرش
خاک صحرا کفنش
وز چیست عریان بدنش
خوانده به حق ما را
تا چند در بیخبری
سازیم شب را سپری
باشد آید سحری
شام غمافزا را
روز دلدادگی است
شور آزادگی است
حرف از مردانگی است عاشق شیدا را
صبح صادق بدمد
هوش از سرها بپرد
بر تیغها میسپرد وارث شورا را
شاعر: مهدی قدکی مالمیری