روی خط آیینه شماره 226
به بهانه بهار خزان زده روستای هنزا !!
در یکی از روزهای بهاری با دوستی دیرین که در کسوت فرهنگی است عزم ییلاق کردیم تا هوایی بخوریم و آب نوشین جهت زدودن زنگارهای دل و گرفتاریهای شهری بنوشیم پس از رسیدن و دیدن منظره ده و یادآوری چهره دیروز آن به یاد مصرع معروف «شهر غزنین نه همان بود که دیدم پار» افتادم نه آن آب روان غلتان و نه آن هوای روحافزا نه آن درختان گشن و متراکم سر برافراشته نه آن باغهای سرسبز پربار، راستی؛ «اینجا که گذر کرد که جای قدمش سوخت» گویا آتش خشمی خانمان سوز همه جا را سوزانده بود متاسفانه امروز اصطلاح یزدیها که به ییلاق (ده و دوده) میگویند را فهمیدم چون دهی نمانده فقط دود همه جا را گرفته بود و روستا به آبادیهای پس از فاجعه اتمی میمانست.
من از روستای سوخته (هنزا) (عروس آبادیهای شیرکوه) که روزی روزگاری رودخانه آن میخروشید باغها شاداب و آواز بلبلانش شادیبخش رهگذران بود یاد میکنم هنزایی که چندی پیش به مثال دخترک شادابی بر دامن پدر بزرگ«شیرکوه» در صبح عید با لباسهای رنگین و عطر افشان نشسته بود ولی افسوس امروز پدربزرگ به سرفه اوفتاده بدنش دیگر طاقت ندارد دخترک هم رنگ باخته و از آن رنگ و بوی دیروز هم هیچ نمانده است. همهی نوشته...